بَفرينه سليمه مشت به سينه كوبيد. سربند از سرش افتاد. چنگ در شلال گيسوان خود برد. به صورت، ناخن كشيد و با زانوان بيحس به سوی خانه دويد. در حاشيهی ده به اولين خانه رسيد. خانهی خالو مولود. بار هيزمش هنوز در كنار ديوار حياط بود. خالو مولود كمی به پهلو خميده بود. به ديوار خانهاش تكيه داده بود. گيوهی نيم چيدهای در دست داشت. كلاف نخش به سرازيری افتاده بود. سر نخ در زير دندانها، از گوشهی لب آويزان شده بود داستانی از علی اشرف درويشيان
چهارشنبه ۲۲ بهمن
۱۳۸۲ – ۱۱ فوريه ۲۰۰۴
«آی گوشم! گوشم را كندي»
«چه شد؟ لابد گوش تو از كاغذ است. اگر گوش آدم با شانه كردن كنده ميشد، الان توی دنيا هيچ كس گوش نداشت.»
بفرينه، تند به گوش خود دست كشيد. نوك انگشتان خود را با دقت نگاه كرد تا مطمئن بشود كه گوشش خون آمده يا نه.
مادر به شوخی گفت:
«هَی هَي، هَی هَي. گوشات افتاده و تو خبر نداري. بايد امروز بروم سراغ مامو مقدور و يك گوش بزغاله برات بخرم.»
پسركی در روی زمين خاكی ايوان، زير خود را خيس كرده بود و داشت انگشت انگشت از گِل زير خود می خورد. زن به پسرك رو كرد:
«آهای يوسفه (۲) ... اخه ... اخه ... ای تف به كار و كردارت! ببين چه ملچ و ملچی راه انداخته. مثل اين كه باقلوای تنوری ميخورد بدبخت.»
حبابی روی يكی از سوراخهای بينی پسرك، هی بزرگ و هی كوچك ميشد. يوسف با كونه خيزه، خود را به مادر رساند. بفرينه خود را از قيد دو زانوی مادر بيرون كشيد. زن با گوشهی پيرهن، دماغ بچه را گرفت. انگشت در دهن بچه گردانيد و تكهای گِل بيرون آورد. حباب، روی گل بوتهی سرخ پيرهنش سريد و آرام آرام كوچك شد تا به هيچ رسيد. زن به اتاق رفت. از گوشهای تاريك، چادر كهنهای برداشت آن را روی زمين پهن كرد. يوسف را در چادر پيچيد. بفرينه به مادر نزديك شد و پشت به او ايستاد. زن بچه را به پشت او بست:
«اگر خيلی بيطاقتی كرد بازش كن. حواست باشد به زمينَش نزني! مواظب مرغ و جوجهها باش. به سوراخ سُنبهی مار و مور انگشت نكني! چيز ناجوری برنداری بخوري. برای ناهارت از زلاتهی (۳) ديشب كمی مانده، ظهر با نان بخور. نان خشك و قند در طاقچه گذاشتهام. هر وقت يوسفه گرسنهاش شد، بكوب، خمير كن و به او بده. نگذار پخشه (۴) روی دماغ و دهنش بنشيند.»
هم چنان كه سفارش ميكرد، نان پيچه را برداشت. به سوی ديوار كاهگلی رفت و با خود گفت:
«اين دووانه (۵) و اين هم تَه ورداس (۶). »
آنها را از بيخ ديوار گرفت و به كمر بست. كلاف طنابی را كه كنار پله افتاده بود، برداشت و به دوش انداخت. هنوز پايش را روی پله نگذاشته بود كه بَفرينه با يك تكان، يوسف را روی گُردهی خود جا گير كرد. دست روی دامن ماليد و از جيبش نامهی مچاله شدهای بيرون آورد. چند خط از نامه را كه در اثر ماليدن انگشت محو شده بود، به مادرش نشان داد. گردن كج كرد. خجولانه و با التماس گفت:
«ننه باز هم برايم می خواني؟»
زن برگشت. لبهايش به لبخند كم رنگی باز شد. نامه را از دختر گرفت. به چهرهی پريده رنگ او خيره شد:
«دارد دير می شود. دو روز است كه اين نامه آمده و من هزار بار آن را برای تو خواندهام. به خدا خسته شدم.»
ناگهان دلش سوخت. دستی به موهای بفرينه كشيد:
«امروز دختر خوبی باش هر چه به تو گفتم انجام بده تا دم غروب كه از بيشه آمدم باز هم آن را برات بخوانم.»
بفرينه سرش را به شكم مادر تكيه داد و آرام پيرهنش را بوسيد. نامه را قاپيد و در جيب گذاشت. دو دست را از پشت، زير نشيمنگاه بچه قفل كرد. بچه كه حس ميكرد مادرش ميخواهد دور بشود، لب ورچيد و به سوی مادر چرخيد، اما بفرينه چند بار به هوا پريد. بچه به خنده افتاد. بفرينه به پايين حياط دويد و در كنار لانهی مرغ و جوجهها نشست.
مادر، توی كوچه، قهقههی خندهی بچه را شنيد و دلش آرام گرفت.
***
زن به دامنهی تپه رسيد. نخ كيسهی دوغ، مچش را آزار ميداد. آن را باز كرد و به دست ديگر داد. طناب را روی پشت جا به جا كرد. به راه پيچ در پيچی كه از نوك تپه به پايين ميآمد و پهن ميشد، چشم دوخت. مردی در تقلای پايين سراندن تودهای هيزم در راه مارپيچی بود. گاه تودهی هيزم مرد را به دنبال خود ميكشيد و او را از خط مارپيچی خارج ميكرد. غبار غليظی در پی او به هوا ميرفت و مرد را برای چند لحظه در خود ميپوشاند.
مامو مقدور چوپان، چند گام دورتر از گله، با بيلكانش، ريشهای خوردنی را از دل خاك بيرون ميكشيد و آواز غريبانهای ميخواند:
«با گاو آهن غم، زمين غم را شخم زدم. و در آن دانه ی غم پاشيدم. حاصلم غم بود. آن را با داس غم درو كردم. دانههای غم را به آسياب غم بردم. آرد غم را با آب غم خمير كردم. و در تنور غم پختم. نان غم را بر سفره ی غم گذاشتم. همسفرهام غم بود. در كنارش نشستم و با غم خوردم.»(۷)
«سلام و عليكم مامو مقدور!»
پيرمرد كمر راست كرد و گردن چرخاند:
«سلام و عليكم و عليكم سلام، سليمه خانم. چه خبر از حه مه (۸)؟ »
«نامهاش دو سه روز پيش آمده، نوشته تا چند روز ديگر مرخصی ميگيرد و ميآيد كه سری به ما بزند.»
«پناهش به خدا. به خير و سلامت بيايد ايشالا.»
«سلامت باشی مامو. خدا تو را هَی پير و هَی جوان بكند.»
سليمه به درخت بلوط پای تپه رسيد. كلاغی بر درخت نشست و سه بار قار زد. سليمه به كلاغ گفت:
«خير خهوهر (۹) ... خير خهوهر ... خير خهوهر.»
انگشت اشارهاش را قلاب كرد و عرق ابروها را گرفت. پشت خم كرد و پا بر راه مارپيچی گذاشت. در نيمهی راه به مردی كه بار هيزمش را پايين ميآورد، رسيد. همسايه را شناخت:
«مانده نباشی خالو مولود.»
«ساق و سلامت باشی خواهرم. چه ناوقت آمده اي!»
سليمه نفس تازه كرد:
«زن بچهدار نصفش مال خودش نيست خالو. تا بچهها را رو به راه كردم، نيمه روز شد.»
مرد گفت: «خب، خوبياش اين جاست كه در روز بهاره هركس به آرزويش ميرسد. هر چه بخواهی روزگار دراز است.»
به بالای تپه به نقطهای دور اشاره كرد:
«مواظب بيشه باش. جانورها از غرش ميگ و ميراژ ... به وحشت افتادهاند و ناغافل حمله می كنند.»
«مواظبم خالو. آدم لُخت و پَتي، پهلوانِ خداست. خودم كم تر از آن ها نيستم.»
***
بهار، همه جا نشسته بود. باد بوی تلخ شكوفهی بادام كوهی ميآورد. سليمه خسته بود. داس را چپ و راست به شاخهها فرود ميآورد و عرق می ريخت. صورتش گُل انداخته بود و به زيبايی و ظرافت نانی نازك، شده بود. از ظهر خيلی گذشته بود. تكيه بر كُندهای داد. خواست بند كيسهی دوغ را باز كند كه غُرشی بيشه را لرزاند. چند شكوفه از درخت بادام كوهی پر پر زد و روی زمين ريخت. سليمه هراسان از جا پريد. سه هواپيما اوج ميگرفتند. در پس تپهای غبار انفجاری در هوا پهن ميشد. باد ملايمی آرام آرام، غبار را بيرنگ ميكرد و به جانب روستا كه حالا در زير پای زن، خاموش و دراز به دراز افتاده بود، ميآورد.
سليمه آرام زمزمه كرد: «شكر خدا، از ما خيلی دور است.»
با غرش چند انفجار ديگر، آگِرملوچها (۱۰)، با قشقرق عجيبی دور شدند. همه جا ساكت و خلوت شد. شاخهای بر تنهی درختی كشيده ميشد و صدايی چون خاراندن تن با ناخن به گوش می رسيد. بوی بد و ناآشنايي، جای بوی تلخ شكوفههای بادام را می گرفت.
سليمه خارشی در گلوی خود احساس كرد. سرفه زد. بلند شد و دل نگران، بار هيزم را در راه مارپيچی انداخت.
***
بال و پر آفتاب از دشت و تپههای دوردست بر چيده ميشد. رنگ ده، در سايهی تپه، به كبودی می زد. سليمه دنبالهی طناب را محكم دور دست پيچيده بود و آهسته آهسته، عرق ريزان، از خم هر پيچ، بار را ميسراند و طناب را شل و سفت ميكرد تا بار هيزم مهار بشود و او را با خود به ته دره نغلتاند. به آخرين پيچ تپه كه رسيد، نفسش تنگی كرد. بوی مرموز هنوز در هوا بود. گاه تندتر به مشام ميرسيد و گاه با وزش باد، ملايم ميشد. سليمه به زمين نشست و بار هيزم را با تقلا بر دوش گرفت. كف دستهايش ميسوخت و كزكز ميكرد. به پای درخت بلوط رسيد. كلاغی به پشت افتاده و پاهايش به هوا بود. مامو مقدور بی سر و صدا و آرام به درختی تكيه داده بود. زن درست متوجه نشد كه مامور مقدور مثل هميشه گفته باشد:
«مانده نباشي. به خير بيايي!»
اما زن با خستگی نفس بلندی كشيد و جواب هميشگی را داد:
«به سلامت باشی مامو!»
و با ترديد به سوی مامو مقدور نگاه كرد. مامو سر روی زانوها گذاشته بود. بيلكانش را در بغل داشت و دست هايش رو به جلو آويزان بود. ريشهی گياه نيم جويدهای در جلو پايش تف شده بود. زن تصور كرد كه مامو در حال بستن بندهای خامينهاش (۱۱) ميباشد. پس سرفه ای زد و با صدای بلند گفت:
«مامو! تو كه هميشه در خوابي، دارد غروب می شود، كی ميخواهی گله را برگرداني، خانه آباد!»
مامو تكان نخورد. زن به گوسفندها خيره شد. سر بر پشت يكديگر نهاده و آرام بودند. سرفه نمی كردند. كاويج (۱۲) نميكردند. سگ گله، گردن بر خنكای خاك چسبانده بود.
باد، آرام ميوزيد. بو كمتر و كمتر ميشد؛ اما گلوی زن هم چنان ميخاريد. با دلشورهای مبهم طناب را ول كرد. بار به زمين افتاد. به سوی مامو رفت. پرندهای از دور دست، جيغ كشيد:
«وی وی .... وی وی .... وی وي...»
ترس و دلهره در دل سليمه دويد؛ اما پيش رفت. با ترديد دست بر دوش مامو گذاشت:
«مامو چرا...»
مامو روی زمين غلتيد و چشمان وغ زدهاش به طاق آسمان مات ماند. سليمه جيغ كشيد و از مامو دور شد. پايش به تنهی گوسفندی گير كرد و با صورت روی گوسفند ديگری افتاد. جيغ كشان به هوا پريد. سگ گله در جايش خشك شده بود.
سليمه مشت به سينه كوبيد. سربند از سرش افتاد. چنگ در شلال گيسوان خود برد. به صورت، ناخن كشيد و با زانوان بيحس به سوی خانه دويد. در حاشيهی ده به اولين خانه رسيد. خانهی خالو مولود. بار هيزمش هنوز در كنار ديوار حياط بود. خالو مولود كمی به پهلو خميده بود. به ديوار خانهاش تكيه داده بود. گيوهی نيم چيدهای در دست داشت. كلاف نخش به سرازيری افتاده بود. سر نخ در زير دندانها، از گوشهی لب آويزان شده بود.
سليمه چنگ به صورت كشيد. از جای ناخنهايش خون بيرون زد. فرياد كشيد:
«خالو... خالو چه بلايی به سرمان آمده؟»
خالو مولود با چشمان از كاسه بيرون زده به هرهی ديوار زل زده بود. آن بوی مرموز با وزش باد كم و زياد می شد. زن سرفه زنان در چوبی حياط خودشان را كه ديوار به ديوار خانهی خالو مولود بود با يك ضربه ی تنه، باز كرد:
«بفرينه ... آهای بفرينه! عزيز دلم كجايي؟»
خود را با چند گام بلند به لانهی مرغ رساند:
«بفرينه خانمم، يوسفه ی نازكم، خوابيدهاند. الاهی بميرم عزيزاكم. ظهر چيزی خوردهايد يا نه»
بفرينه مثل مادری مهربان يوسف را روی بازوی نی قليانی خود خوابانده بود. جوجهها در كنار مرغ ولو شده بودند، بينفس. مرغ سر در زير بال بی حركت مانده بود.
زن دست كوچولو و چرك دخترك را تكان داد تا بيدارش كند. نامه، بين يوسف و بفرينه، آرام تكان می خورد. چند خط دستمالی شدهی نامه محوتر شده بود:
«دختر نازنينم بفرينه را از دور می بوسم و چانه ی قشنگ و فندقياش را گاز ميگيرم. تا چند روز ديگر از صاحب كارم مرخصی می گيرم و ....»
مورچه ی مردهای بر روی چانه ی كبود بفرينه به خرده نانی چسبيده بود.
توضیحات (۱) بَفرينه يا برفينه، نامی برای دختران كرد كه برابر است با سفيدبرفي. (۲) يوسف (۳) چيزی شبيه سالاد كه از سركه، پياز و سبزی كوهی درست ميكنند. (۴) مگس (۵) كيسهی دوغ (۶) داس شاخه بري (۷) اصل شعر به زبان كردی است (۸) محمد (۹) خبر (۱۰) نوعی گنجشك (۱۱) نوعی كفش روستايی بدون رويه (۱۲) كاوش، نشخوار
|
[Mediya 2000 - 2004 © Copyright] |