http://think.iran-emrooz.de   گرفته‌شده‌از:

       

 

 

سفری در خويش و فراتر از خويشتن

روح مريخ را بنگر

 

امير مومبينی

image

چهار‌شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۲


دو ماشين كوچك و زيبا در مريخ هستند، در دو سوي اين سياره‌ي سرخ. مثل انسان باهوش و دانا روي مريخ پيش مي‌روند، به همه چيز نگاه ميكنند، عكس ميگيرند، خاك و سنگ را آزمايش ميكنند، تجزيه و تحليل ميكنند، اطلاعات به دست مي‌آورند، اطلاعات را براي ما به زمين ميفرستند و همچنان به راه خود ادامه ميدهند. ماشين‌هاي ما از خودشان مواظبت ميكنند تا در چاله و چاه نيفتند. آنها مسير را طوري بايد تنظيم كنند كه دست كم به مدت سه ماه بر سطح مريخ حركت كنند و همه چيز را بررسي نمايند. ماشين‌ها خالي هستند، اما راننده دارند. انديشه‌ي بشري راننده‌ي آنهاست. انديشه آنجا در مريخ است. ما بر آن بوديم تا روزي روح را جدا از تن بيابيم. اكنون آن را يافته‌ايم. روح در مريخ است. روح نام ماشين كوچك بشري است. اسپيريت است كه در مريخ گشت ميزند. و در سوي ديگر مريخ اپورچونيتي. سفينه‌ي فرصت.

اسپيريت رد چرخ‌هاي خود را بر خاك سرخ مريخ نهاد. پس از فرود، اين سفينه عكس‌هاي شگفت بيمانندي به زمين فرستاد كه نشان ميدهند مريخ آرزويي بشر خشك و خالي و احتمالاً تهي از زندگي است. چند روزي است كه روح ما دچار مشكل شده و از پيشروي باز مانده است. اما تلاشها براي براه انداختن آن ادامه دارد. اين در حالي است كه سفينه‌ي فرصت در سوي ديگر مريخ كم‌كم سفر خود را آغاز ميكند.

همچون يك علاقه‌مند كيهانشناسي عكس‌هايي را كه به آنها دسترسي پيدا كردم يك به يك بررسي كردم. تا حد ممكن آنها را بزرگ كردم و ذره به ذره و سنگ به سنگ كاويدم. چيزي را مي‌جستم كه خود نميدانم چيست. هر ذره خاك و سنگ با من حرف ميزدند، اما زبان و پيام براي من ناشناس بود. آيا براستي من در ساعت سه شب تنها در تاريكي نشسته‌ام و يك ماشين ساخت آدمي براي من از سياره‌ي مريخ عكس ميفرستد؟ خوابم يا بيدار؟

گذاشتم تا تخيلم همراه با آن ماشين كوچك مريخ را پي راز بگردد. اينشتين زماني گفت كه در امر اكتشاف تخيل بسي مهمتر از اطلاعات است. براي چون من كسي با اطلاعات اندك يك آماتور و تخيل تيز يك شاعر، گفته‌ي دلگرم كننده ايست. تخيل من هم همراه با اسپيريت بر مريخ به گردش آمد. منتظر آدمهاي مريخي نبودم. منتظر اين نبودم كه كسي ماشين كوچك بشريت را مورد حمله قرار دهد و قصد قصاص كند. ما زميني‌ها آنقدر خوشبخت نيستيم كه در اين همسايگي همانندي داشته باشيم. تنها انتظار من اين بود كه اين عكس‌ها به تخيل من كمك كنند تا باز هم بيشتر در راز سربه مهر هستي غرق شوم. من هنگامي كه به عظمت اين هستي و اين راز مي‌انديشم خود را جزيي از اين راز و اين عظمت مي‌بينم. من از راز كهكشان به راز خويش برميگردم و خود براي خود سري ميشوم كه ازآن هيچ نميدانم.

چيستم من؟ چيست اين هستي؟ پشت واپسين پرسشهاي ما از هستي چه چيزي نهفته است؟ من اميدي ندارم كه پاسخ نهايي را بشنوم. انسان اسير محدويت‌هاي بيولوژيك خويش است. ما جهان را تنها تا آن اندازه درك ميكنيم كه بتواند به زبان امكانات طبيعي و زميني ما ترجمه شود. اين امكانات بس اندك هستند. براي رسيدن به هر پاسخي، پرسشي درخور بايد. ما هنوز پرسش را نيز كشف نكرديم. گويا پرسش نيز در آنسوي مرزهاي توان عقل آدمي نهان شده است. با اين همه، ما هوش جهان هستيم. ما هوش همه‌ي جهاني هستيم كه تاكنون شناخته‌ايم. عشاق نظريه‌ي بينگ بانگ معتقدند كه آنسوي بينگ بانگ را جستجو كردن بي‌هوده است. اما نگرش فلسفي اين حكم عالمانه را نمي‌پذيرد. سؤال اسرار آميز بشر در برابر هزاران بينگ بانگ نيز قد علم مي‌كند. مگر ميشود خيال را ساكت كرد؟

كاش انديشه و خيال ما آنچنان كه ماركس و راسل فكر ميكردند ساختار خود را از ساختار واقعيت ميگرفتند. كاش ما ميتوانستيم هستي را همانگونه كه هست بشناسيم و به تصور درآوريم. در آن صورت هم به پرسش و هم به پاسخ نهايي ممكن بود نزديك شويم. اما متأسفانه كساني چون ويتگنشتين پيدا شدند و ثابت كردند قضيه برعكس است. شكل جهان درك شده تابع امكانات، حواس و ساختار فكر و زبان ما است. ما جهان را به آن شكلي مي‌بينيم كه ميتوانيم ببينيم. مغز ما تأثرات خود از واقعيت‌هاي بيروني را ميگيرد و با آنها جهان را منطبق با توان و تمايل خود ترسيم ميكند. از ديد ما حذف نور از جهان همچون حذف همه چيز است. در خيال ما جهان با خط نور نقش ميشود. جهان تاريك، هراسناك و زشت و مرگ‌آور به نظر ميرسد. جهان ما جهان نور و صدا است. اما اين جهان براي ما است و نه جهان براي خود. نور موجي و تابشي در ميان كهكشان امواج و تابش‌هاست. روشني، واكنش ارگانيك ما در برابر نور است. نور مثل ديگر امواج نه تاريك است و نه روشن. ما هستيم كه اين امواج را تاريك و روشن ميكنيم. نور در جهان است اما روشنايي در ما. اگر هستي زنده را حذف كنيم روشنايي و تاريكي پي كار خود ميرود. صدا نيز همين همينگونه است. ما جهان را با تأثرات خود در برابر تأثيرگذاران به تصوير ميكشيم و به تصور درمي‌آوريم. انديشه ميكوشد از اين بگذرد و به راز هستي آنگونه كه هست دست يابد. اما هر حاصلي كه ما به دست بياوريم سه ميليارد سال ديگر كه منظومه‌ي خورشيدي در شكم خورشيد مشتعل فرو رفت نابود ميشود. اگر همه‌ چيز همينگونه كه هست پيش برود ما و همه‌ي عشق‌هاي بيكرانمان خواهيم رفت، بدون آن كه ردي از خويش بر جاي بگذاريم. روزي خواهد آمد كه در همه‌ي اين كهكشان بزرگ راه شيري حتي يك سؤال هم پيدا نشود و هيچ مفهومي از روشنايي و تاريكي و از هست و نيست باقي نماند. با اين همه، انسان، اين هوش جهان، در تلاش جاودانگي است. انسان ميكوشد بر اين حكم مرگ كهكشاني چيره شود و راهي به آن سوي مرزهاي تقدير بگشايد. هم اكنون سفينه‌ي كوچك وويجر در آنسوي مرزهاي منظومه‌ي خورشيدي در فضاي بيكران در حركت است. وويجر اكنون نزديك به 14 ميليارد كيلومتر از زمين فاصله گرفته است و نور آن حدود 13 ساعت در راه است تا به زمين برسد. وويجر تنها آفريده‌ي غير كيهاني است كه از منظومه‌ي خورشيدي گذشت و اكنون در آن فضاي بيكران پيش ميرود. طبق برخي محاسبات، وويجر هزاران هزار سال پس از انهدام زمين و منظومه‌ي خورشيدي ما همچنان به راه خود ادامه خواهد داد. براستي، اگر در گوشه اي از كيهان هوشي وويجر را كشف كند چه خواهد شد؟ اگر هنگامي وويجر كشف شود كه منظومه‌ي ما نابود شده باشد چه پيش خواهد آمد؟ در آن صورت در بهترين حالت آن هوش ميتواند در يابد كه روزگاري در نقطه‌اي از كيهان سياره‌ي كوچكي بود كه به خاكستر تبديل شد و آن سياره اين پديده را ساخته و در فضا رها كرده است.

شايد گفته شود كه اين تخيلات دردي از دردهاي ما دوا نميكنند. اما، بزرگترين ثروت من همين تخيل من است. بدون سفينه‌ي خيال و گردش در كيهان من به كرمي تبديل مي‌شدم كه خوراكش بلعيدن كاغذهايي است كه با نطق سياست سياه ميشوند. من اگر نتوانم بر سفينه‌ي خيال به كيهان سفر كنم و خلأ زندگي را با چشمان هوش خود ببينم چگونه ميتوانم عظمت جنايتي را كه جنگ نام دارد درك كنم. من اگر با سفينه‌ي روح در مريخ پي يك قطره آب و فسيل يك سلول زنده نگردم و خلأ زندگي در آن تنها امكان خارج از زمين اين منظومه براي زيست را در نيابم چگونه ميتوانم عظمت انهدام روزمره‌ي زندگي بر دست حماقت بشري را بفهمم. اگر به كيهان سرد و مرده نظر نكنم چگونه ميتوانم از درندگي آدمي بهراسم، به هنگامي كه با بمب اتمي در هيروشيما و با سنگ سنگسار در قم مرگ را بر زندگي مي‌بارد. چگونه ميتوانم خوف خفه كننده‌ي انهدام فضاي زيستي اين سياره‌ي كوچك تنها را دريابم. چگونه ميتوانم عظمت خودم را بازيابم و رها شوم از حقارت آفرينه‌هايي كه فكر ميكنند خداي وراي كيهان‌ها به آنان اذن داده است تا من انسان را در گودالي سرد با قطعات تيز سنگ خرد كنند و لاشه‌ام را به چار ميخ بكشند.

آنان كه به نام خدا مي‌كوبند و مي‌كشند نمي‌دانند كه نام واقعي‌ آن پرستيدني خود‌آ است و من انسان در معراج سترگ خود به عرش كهكشان‌ها او را باز شناختم و از شناختش عابد معبد زندگي شدم و پيامش را به زمين آوردم كه: همه‌ي هوش كهكشان‌ها در اين سياره‌ي كوچك، در انسان است. زمين مغز كهكشان ماست و انساها سلولهاي اين مغز بزرگند. جهان با اين مغز مي‌انديشد و زيبايي با چشمان اين هوش در خويشتن نظر ميكند. تو، شيخ من، چگونه جرئت مي‌كني رنج دهي و رجم كني و ريشه‌كن كني انساني و جاني را؟ تو آيا هرگز فكر نكردي كه ممكن است پشت بي‌ايماني تو براستي خود‌آيي باشد؟ شيخ من! مسيح بر صليب، بالاي جلجتا منتظر است. سنگش بزن! رنجش بده! بكش او را! اما نكوب و نكش انسان را، چرا كه خدا مسيح را به تو داد تا به قيمت قرباني كردنش عطشت را فرونشاني و دست از من انسان بداري.

 

 

[Mediya 2000 - 2005 © Copyright]